رفتی ز برم ، وای چه ها بر دل من رفت
دردا که دلم یکسره در ظلمت غم شد
چشمم پی دیدار تو تا آینه ها رفت
عشق و دل و آیینه به یکباره الم شد
تو رفتی و گویی که زمستان به تنم ریخت
چشم و دل بیتاب به راهت نگران شد
آن عشق که دادی پی آواز محبت
بغضی شد و بر دوش دلم بارگران شد
با چشم بهاری پی نیلوفر و باران
یادت همه جا همدم این حال خراب است
برگرد گلم! چشمه جوشان دو چشمت
در خاطر جانم همه جا روی سراب است
زیباتر از آن لحظه ندانم که صدایت
در گوش دلم شادی صدباره برانگیخت
با هر سخنی برد مرا تا غزلی دور
افسوس که بیچاره و آواره برانگیخت
ای وای به دلتنگی این خانه خاموش
مهتاب دگر با دل من قصه ندارد
اشک و شب و دلتنگی و این بغض شبانه
افسوس بجز غصه و غم قصه ندارد!