مقالات

همکاران سخن می گویند

قرار

 

فاطمه حاتمی

 

با تو تا ساحل زیبای وفا می آیم

تا بلندای صدایت که مرا میخواند

و نگاهی که شررهای عبور

بر تنم میریزد

من به ایمان تو محتاج تر از تشنه به آب

و امیدم به تمنای تو خوش

و دل پر دردم

آه

ریشه در آبی دریای وجودت دارد

***

قصه تلخی نیست

قصه برگ و خزان

لیک در چشم همه رهگذران

آسمان آبی نیست

مثل تکرار تو در ثانیه ها

مثل آبی شدن خاطره ها

مثل رد خواهش

چه تماشایی بود

آسمانی که سپردی به غروب

و دلی را که به سجاده سپردی ای دوست

با تو من می آیم

تا تماشای اقاقیهایی

که دلم را بردند

و سرودی که تمام نفس بودن من

در رگش جاری بود

با تو من می آیم

به عطشهای غبار آلوده

و تب تند شکستن در یاد

به ملاقات شکفتن هایی

که به عرفان و حقیقت شادند

***

بوسه هایت سرشار

از نفسهای نسیم

عطر این لذتها

در دلم جاری بود

در نگاهم عریان

و به انگشتانم لمسها روییدند

تو خودت میدانی

عاشقی قصه نیلوفر و قرن

قصه گم شدن ایمان است

در هیاهویی دور

عاشقی آدمکی سربی و سرد

نقشی از کوچکی عرفان است

 در غباری مسموم

در بیابانی گرم

با تو من می آیم

تا به هر جا که شکوه

دست عریان دارد

و به هر جا که قراری جاریست  

برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.